روح بی سواد!...

امروز واقعا احساس آرامش میکنم وقتیکه امتحان زبانم رو خوب دادم!

امروز تقریبا خوش خلق بودم نه اینکه نبودما ولی حوصله همه رو با همه سوالا داشتم  با حوصله حرف میزدم، توضیح میدادم ،حس و حال خودمو میگفتم. امروز سبک شده بودم یه چیز مثل همون یک متر بالاتر از زمین، ولی بال نداشتم!

امروز احساس کردم چقد خوبم، چقد دوس دارم جای خودم باشم، همینطور که بودم و هستم. احساس کردم  چقد خاصم مثل هر کس دیگه که خاص هست برای خودش ودیگران شاید!

امروز یه سرما خوردگی کوچیک خوردم که هنوزم باهامه، و یک قرص و شربت منو برد توو رویا...

بدون هیچ دغدغه ای دو سه ساعتی توی خواب هوای زمستونی که سرد نبود و اتاقی گرم خواب دیدم ، نمیدونم خواب چی بود ولی احتمالا یه سیب سبز توش بود.

داشتم فکر میکردم اونقد که به طالع بینی اعتقاد دارم به تعبیرخواب ندارم  ولی نمیدونم چرا از بین این همه کتاب توی کتابخونه، به جز کتاب درسی فقط تعبیر خولبه که زیر تختمه؟!

داشتم فکر میکردم که چرا طالع بینی ام رو گذاشتم توو کمد چرا توی کتابخونه یا زیر تخت پیش خودم نیست!؟ شاید چون عزیزه، هر چند که اگه عزیز بود باید با سنجاق وصلش میکردم به سینه ام!

وقتی رفتم نمایشگاه و کتاب تعبیر خواب رو خریدم  همه میگفتن باز که تو رفتی کتاب جادوگری خریدی!

حالا همشون هی زنگ میزنن، اس ام اس میدن:  سیما جون بی زحمت یه نیگا بنداز تعبیر خواب فلان چی میشه؟ و من شدم مرجع تقلید خوابشون! اصلا شاید دلیل اینکه زیر تختمه همین باشه!

فکر میکنم از وقتی کتاب تعبیر خوابو گذاشتم زیر تختم همه جور خوابی رو دارم به ترتیب حروف الفبا میبینم

ولی احتمالا روحم بی سواد بوده! چون بعضی وقتا ترتیبش به هم خورده!

یه چار پنج تایی عکس تک از خودم دادم برام چاپ کردن دوتاشم سیزده در هجدهه میخام قاب بگیرم یکی اش رو هم بدم یکی از پسرا دانشگاهمون که نقاشی سیاه قلمش خوبه برام بکشه .

من کتابا روانشناسی زیادی خوندم ولی بخدا دچار خود شیفتگی نشدم! که به قول دختر عموم بم میگه سیما شماره تلفن به خودت بده!

خوب چه اشکال داره آخه؟ مهم اینه که خودت دوست داشته باشی و بودنت برات عزیز باشه (جون دوستم که بودیم) چرا فقط واسه دیگران بخوایم عزیز باشیم یکمم به خودت باش!، و اینجاست که دوستتم میاد!

من دنیارو با همه قشنگی ها و زشتی هاش شمارو با همه مهربونیها و نا مهربونی ها  خدا رو با همه عظمتش دوست دارم

من همچنان میخوام زنده بمونم وزندگی کنم  ............................

 

یاحق

 

بهار وقتی بهاره...

هیچ فکر نمیکردم یه روز این شعرایی که اینقدر مسخره هشون میکنیم به حالو روزم بخوره!

یه نیمکت تنها،یه شعله ی خاموش......

منو یاد همون نیمکتی میندازه که ساعت ها روش نشستیمو حرف زدیم. یه نیمکت رنگ و رو رفته یه جای تقریبا دنج جایی که با صفا نبود ولی کلی خاطره ازش داریم با اون ساختمونا دوروبرش، حوض وسطش، قورباغه های دوس داشتنی! بیابون، کویر.... با آب سرد کن بد قوارش!!! با گلای وحشی و بی بوش! با علفای هرزش و آدمای دوروبرش که هیچ وقت ندیدیمشون فقط صداشون می اومد و دری که ازش پیدا میشدیم و گاهی وقتا کارتونی که زیر پاهامون بود.

یادته شعری رو که واست خوندم؟

" من اینجا بس دلم تنگ است"

و تو گفتی: هوا بس نا جوانمردانه سرد است!

هنوزم که هنوزه وقتی بهش فکر میکنم هز ته دل خنده ام میگیره.

من اینجا بس دلم تنگ است، و هر سازی که میبینم بد آهنگ است، بیا ره توشه برداریم، قدم در راه بی برگشت بگذاریم، ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟

نمیدونم چرا اون لحظه یادم رفت همشو برات بخونم و جمله ای که روزی صد بار ازت میشنیدم: ازم ناراحت شدی؟

هنوزم که هنوزه دوست دارم برم روی اون نیمکت بشینم، دلم برا خاطراتمون تنگ شده،

حتما یه روز اینکارو میکنم

یا حق