داستان" موسي وشبان" مولانا رو خوندين؟ من كه تازگيها خووندم ديدم قشنگه اومدم نوشتمش تو وبلاگ:

ديد موسي يك شباني را به راه

كو همي گفت اي خدا و اي اله

تو كجايي تا شوم من چاكرت!

چارقت دوزم،كنم شانه سرت!

جامه ات شويم،شپش هايت كشم!!!

شير پيشت آورم اي محتشم!

دستكت بوسم بمالم پايكت!

وقت خواب آيد بروبم جايكت!

اي فداي تو همه بزهاي من

اي به يادت هي هي و هيهاي من

اين چوپان كه ذره ذره وجودش در گرو مهر و محبت خداوند است. حاضر است براي يك لحظه ديدنش تمامي دارايي اش را به قربانگاه بكشاند ولحظه لحظه عمرش را در خدمت به خداوند سپري كند. چنان مجذوب اوست كه مجال فكر كردن به كلام و كلمه را ندارد! هر چيز وهر نكته اي را بهانه اي براي صدا كردن خداوند قرار ميدهد وهرگز در بند الفاظ نيست. اما حضرت موسي غافل از اين شور وحال دروني چوپان ومحبت عميق او نسبت به خداوند تنها صورت ظاهر الفاظ را ميبيند وميشنود.

ميشنود كه چوپان آرزومند است تا در لحظه ديدار خداوند بزهايش را در پيش قدم هايش قرباني كرده به وقت استراحت مشت و مالش داده كفشهاي پاره اش را دوخته موهاي خداوند را شانه كرده و شپش هاي سرش را بكشد!!! بنابراين خشمگينانه برسر چوپان فرياد ميزند:

با كه ميگويي تو اين، با عم وخال؟!

جسم وحاجت در صفات ذوالجلال؟!

چارق و پا تابه، لايق مر تو راست!

آفتابي را چنين ها كي رواست؟!

گر نبندي زين سخن تو حلق را

آتشي آيد بسوزد خلق را

دوستي بي خرد، خود دشمني ست

حق تعالي زين چنين خدمت غني ست ...

وسپس به گمان خود شروع ميكند به ذكر صفات خداوند كه حضرت حق نه آنچنان است كه تو ميگويي بلكه چنين است و چنان...

در واقع حضرت موسي كه چوپان و مناجاتش را به زعم خود عجيب و غريب ميديد از سر دلسوزي و محبت وهمچنين پرورش بندگان صالح براي خداوند سعي در اصلاحش ميكند تا مگر او را شبيه خود يا ديگر مومنان سازد غافل از اينكه در پيشگاه خداوند آنچه مهم است شور و حال دروني بنده است نه قيل و قال ظاهري اش!

چوپان قصه ي مولانا بدست موسي اصلاح شد و از اينكه ميديد ديگر نميتواند با آن الفاظ صميمانه وآشنا با خداوند مناجات كرده وبا او احساس نزديكي كند واز طرفي چون دل بي تابش هم طاقت دور شدن از خداوند را نداشت با چشماني گريان رو به موسي كرد كه:

گفت اي موسي دهانم دوختي

و ز پشيماني تو جانم سوختي

سينه را بدريد وآهي كرد تفت

سر نهاد اندر بيابان و برفت!

پس از اين ماجرا خداوند لب به عتاب حضرت موسي ميگشايد:

وحي آمد سوي موسي از خدا

بنده ي ما را ز ما كردي جدا

تو براي وصل كردن آمدي

يا براي فصل كردن آمدي؟!

هر كسي را سيرتي بنهاده ايم

هر كسي را اصطلاحي داده ايم

هندوان را اصطلاح هند، مدح

سنديان را اصطلاح سند، مدح

ما برون را ننگريم و قال را

ما درون را بنگريم و حال را

چند از اين الفاظ و اضمار و مجاز

سوز خواهم، سوز، با آن سوز ساز

موسيا: آداب دانان ديگرند

سوخته جان و روانان ديگرند

آتشي از عشق در دل بر فروز

سر به سر فكر و عبارت را بسوز!...

 

بعد از اونم كه موسي تازه متوجه حقيقت ميشه ونادم وپشيمان از كار خود به دنبال چوپان راه بيابان رو در پيش ميگيره تا مژده خداوند رو بهش برسونه.

 

مولانا ميگه:

در نيايد عشق در گفت وشنيد

عشق دريايي ست قعرش ناپديد

 

يا حق    قربون همتون برم       باي